فاطمه

همسفر

فاطمه

همسفر

برای تو نیست

اگر تندبادی براید ز کنجستمکاره خوانیمش ار دادگراگر مرگ دادست بیداد چیستازین راز جان تو آگاه نیستهمه تا در آز رفته فرازبرفتن مگر بهتر آیدش جایدم مرگ چون آتش هولناکدرین جای رفتن نه جای درنگچنان دان که دادست و بیداد نیستجوانی و پیری به نزدیک مرگدل از نور ایمان گر آگنده​ایبرین کار یزدان ترا راز نیستبه گیتی دران کوش چون بگذریکنون رزم سهراب رانم نخستز گفتار دهقان یکی داستانز موبد برین گونه برداشت یادغمی بد دلش ساز نخچیر کردسوی مرز توران چو بنهاد رویچو نزدیکی مرز توران رسیدبرافروخت چون گل رخ تاج​بخشبه تیر و کمان و به گرز و کمندز خاشاک وز خار و شاخ درختچو آتش پراگنده شد پیلتنیکی نره گوری بزد بر درختچو بریان شد از هم بکند و بخوردبخفت و برآسود از روزگارسواران ترکان تنی هفت و هشتیکی اسپ دیدند در مرغزارچو بر دشت مر رخش را یافتندگرفتند و بردند پویان به شهربخاک افگند نارسیده ترنجهنرمند دانیمش ار بی​هنرز داد این همه بانگ و فریاد چیستبدین پرده اندر ترا راه نیستبه کس بر نشد این در راز بازچو آرام یابد به دیگر سرایندارد ز برنا و فرتوت باکبر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگچو داد آمدش جای فریاد نیستیکی دان چو اندر بدن نیست برگترا خامشی به که تو بنده​ایاگر جانت با دیو انباز نیستسرانجام نیکی بر خود بریازان کین که او با پدر چون بجستبپیوندم از گفته​ی باستانکه رستم یکی روز از بامدادکمر بست و ترکش پر از تیر کردجو شیر دژاگاه نخچیر جویبیابان سراسر پر از گور دیدبخندید وز جای برکند رخشبیفگند بر دشت نخچیر چندیکی آتشی برفروزید سختدرختی بجست از در بابزنکه در چنگ او پر مرغی نسختز مغز استخوانش برآورد گردچمان و چران رخش در مرغزاربران دشت نخچیر گه برگذشتبگشتند گرد لب جویبارسوی بند کردنش بشتافتندهمی هر یک از رخش جستند بهر